دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سفر زیرآب

عزیز هنوز بیمارستان بود و بابا محسن هم بعد از سرکار می رفت بیمارستان و حسابی اعصابش بهم ریخته بود . منم که مدتها بود هی مسافرتی نرفته بودم به پیشنهاد بابا محسن از طرف اداره تو زیرآب جا رزرو کردیم و یه دو سه روزی زدیم بیرون. هرچند که با بچه کوچیک شیرخوار و دست تنها سخته ولی واقعا بهمون خوش گذشت. تو این سفر سعی کردم بیشتر از هر چیزی به دانیال خوش بگذره. تو محوطه بازی کنه و بدو بدو کنه. توپ بازی کنه با باباش آتیش درست کنن و وقتی رفتیم دریابره تو آب و  آب بازی کنه. انصافا بابامحسن هم مثل همیشه سعی کرد کمک دست من باشه و  هرکاری کردکه به من خوش بگذره. (بابامحسن دوستت داریم )     بقیه عکسها در ادامه مطلب ای...
6 آبان 1394

عکسای متفرقه دانیال و الینا تو این مدت

  دانیال پارک ملت در حال غذا دادن به حیوانات البته اون روز یهو طوفان شد و سریع برگشتیم خونه بقیه در ادامه مطلب دانیال و خاله جون تو خونه مامانی برج میلاد- البته اون شب بخاطر باد شدیدی که می اومد نشد بریم بالا ولی تو خود برج گشتیم و به دانیال هم خوش گذشت پارک آب و آتش- اونجا کمی رو پل طبیعت پیاده روی کردیم ولی دانیال که همیشه ناراحت و مخالفه اون شب گیر داد که بریم یه پارک دیگه که من بتونم بازی کنم و ما هم رفتیم بوستان آرارات و دانیال اونجا بازی کرد و بعد برگشتیم خونه   این عکسا هم همینطوری یهویی تو خونه گرفتم   ...
5 آبان 1394

واکسن دو ماهگی

19 خرداد واکسن دو ماهگی الینا رو میخواستم بزنم. بابا محسن سرکار بودو من و دانیال با هم رفتیم و واکسن الینا رو زدیم. دانیال پوشه مدارک و کیف من رو برام نگه داشته بود و عین یه مرد من رو همراهی می کرد. قربون پسرم برم که واسه خودش آقایی شده اینم دانیال بعد از زدن واکسن دانیال چون پسر خوبی بود در راه برگشت بهش اجازه دادم بره تو پارک نزدیکخونه و یه خورده بازی کنه ...
5 آبان 1394

جراحی کمر عزیز

الینا یک ماهه بود که عزیز بخاطر دیسک کمر مجبور به جراحی شد و همین جراحی هم بهانه ایی شد تا نزدیک یکماه و نیم تو بیمارستان بمونه و عمه شیواهم شب ها پیش عزیز بود من کلا دو بار بیشتر نتونستم برم ملاقاتش چون الینا خیلی کوچیک بود و محیط بیمارستان نامناسب بود و کسی رو هم نداشتم الینا رو بزارم. تازه الینا شیرخوار هم بود. این عکس رو یه شب که رفتیم بیمارستان تو لابی بیمارستان گرفتم عمه شیوا بعد چند روز الینا و دانیال رو دیده بود   تو این مدت خونه عمه شهلا هم رفتیم. اینعکس رو اونجا انداختم از الینا این عکس هم مال یه روز صبحه که دانیال بیدار شده بود و اومده بود تا کنار من بخوابه     ...
5 آبان 1394

روزهای اولین بدنیا اومدن الینا

از لحظه ایی که داشتم از بیمارستان مرخص می شدم بخاطر گرفتگی گردن چنان حالم بد بود که به حالت مرگ افتاده بودم و تمام راه بیمارستان تا خونه رو گریه می کردم. بچه دوم واقعا سختر تر از بچه اوله. اصلا یادم نمیاد که سر دانیال یه همچین بلا مصیبتی کشیده باشم. البته تقصیر دکتر بیهوشی بود که حالا بماند. روز اول خواهرم موندبیمارستان (جمیله تا شب بود ولی من زیاد ندیدمش چون خیلی حال بدی داشتم و بهم مسکن قوی زده بودم و اکسیژن و ... ساعت 8 خواهرم جمیله رفت و  مهدیه اومد تا صبح پیشم بود. صبح باز اون رفت و جمیله اومد و کارهای ترخیص و .. انجام شد. چندین بار بعد از اومدن خونه بخاطر حال بدم برگشتم بیمارستان و تو بلوک زایمان معاینه شدم و سرم و مسکن و ......
5 آبان 1394

عکس - اولین دیدار من و الینا

این عکس زمانی که تو اتاق عمل الینا رو آوردن تا من ببینم. اصلا حالم خوب نبود و داشتم از حال می رفتم. طوری که بعد از اون صحنه دوساعت بعد بهوش اومدم بقیه عکسها در ادامه مطلب   کارت مشخصات الینا     ...
5 آبان 1394

عکس از آخرین روزهای تنهایی دانیال

عکس های دانیال در روزهای آخر که تنها بود و هنوز خواهر نداشت     ... 4 فروردین خونه عمه شهین  عید دیدنی روز قبلش با عزیز اینا رفته بودیم هشتگرد عید دیدنی اونا صبح زود رفتن چالوس ما تو راه برگشت از هشتگرد راهمون رو کج کردیم و رفتیم جاده چالوس اونجا تو یه رستورانی که پاتوقمونه ناهار خوردیم. خیلی هم جاده ترافیک بود 4 فروردین بود که دایی غلام و زن دایی اومدن تهران و تا 20 فروردین پیش ما بودن 9 فروردین 94 تولد دایی غلام دایی جون تولدت مبارک   ...
5 آبان 1394